آیینة نگاهت، پیوند صبح و ساحل
بیداری ستاره، در چشم جویباران
بازآ که در هوایت، خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف، دادند بیشماران
گفتی: « به روزگاران مهری نشسته...» گفتم
بیرون نمیتوان کرد « حتی » به روزگاران
بیگانگی زحد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان، سر خیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران
وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
وين درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم كه شنفتن نتوانم
شادم به خيال توچو مهتاب شبانگاه
گردامن وصل تو گرفتن نتوانم
چون پرتو ماه ايم وچون سايه ديوار
گامي ز سر كوي تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر يك مزه خفتن نتوانم
فرياد ز بي مهريت اي گل كه در اين باغ
چون غنچه پاييزشكفتن نتوانم
اي چشم سخنگو تو بشنو ز نگاهم
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
.: Weblog Themes By Pichak :.